ترانه ی من

چشم وقتی زیباست که برای تو باشد تو وقتی زیبایی که برای من باشی

ترانه ی من

چشم وقتی زیباست که برای تو باشد تو وقتی زیبایی که برای من باشی

بانوی بهار

 

بانوی بهار

جامه در بر یکسر،

رداپوش درختان لیمو

و غنچه های بهار نارنج.

 

راحتی هایش برگ های پهن است و

گل آویزهای شرمگین

پر مایهمیکنند کجاوهاش را.

 

تماشای او را برون آی

در طول جاده ها.

می راند با درخش خورشید و

 ترنم ترانه ها .

 

 

بانوی بهار

با تنفس تابناک

می خندد به تمامی درد های جهان .

 

باور نمی کند او را

که از زندگانی های پاشیده سخن می راند .

چگونه بخت آن تواند داشت

تا آنها را لمس کند در میان یاسمن های دلاویز؟

 

چگونه می تواند آنها را کشف کند

پژواک یافته در چشمه ساران،

طلای آینه

و آواز های درخشان؟

 

از شکاف های قهوه یی

در خاک بیمار

بوته های نسترن روشنی می پاشند

با چرخش های سرخ فام.

 

او جامه های توری خویش به تن می کند

خود را به رنگِ سبز می آراید،

بر فراز سنگ های تیری

[خاکِ]مُرده.

 

بانوی بهار،

با دست های با شکوهت

ما را به نام حیات

گل های سرخ افشان کن .

 

گل های سرخ لذت،

گل های سرخ بخشش ،

گل های عشق

و شادی.

پیام تسلیت

فرا رسیدن سال روز شهادت امام حسین (ع) وهفتادو دو تن از یاران باوفایش را به همه دوستان تسلیت عرض می نمایم.

 و آروزوی قبولی طاعات و عبادات شما رو از خدای مننان طلب می کنم .

و امید وارم که همیشه در زندگی حسینی باشید .

و همیشه در پی ترویج فرهنگ حسینی و هدف قیام عاشورا که امر به معروف و نهی از منکر است باشد

 

دو باره دیدن او

هرگز،دوباره هرگز؟

نه به شب های سرشار از ستارگان لرزان ،

یا به دوشیزگی رخشان سپیده دمان،

یا به بعدازظهرهای قربانی؟

 

یا بر تیره های راه پریده رنگ

که حلقه می زند به گرد مزارع،

یا بر کنار چشمه ی جنبان

سپیدی گرفته از ماه درخشان ؟

 

یا به ریز گیسوان گشن و

آشفته ی جنگل ها ،

آنجا که به آواز نام او

به دست شب تسخیر می شدم؟

و نه در مغاره یی که بازگرداند

پژواک فریادم را؟

 

آه،نه.

دوباره دیدن او-

مهم نیست در کجا-

در آب های مرده ی ملکوت

یا درون خیزابی جوشان،

به ریز ماه آرام، یا به وحشت بی خون!

 

بودن با او...

به گاه هر بهار و زمستان ،

یکدله شده باشی با گرهی مشوش

به گرد گردن خونبارش!

 

 

 

 

گل هوا

 

تقدیر چنین بود که او را یافتم

ایستاده در میان مرغزار،

حاکم برجهان گذار،

همه چیز با او به گفت و گو

یا ناظر بر حضور او .

 

و با من گفت :

«از کوهستان فراز شو.

من هرگز مرغزار را ترک نمی کنم.

گل های سپید برف را بچین ،

سخت ها و ظریف ها را،

و از آن من کن آنها را.»

 

فرا شدم از کوهسار تلخ

و در پی جایی گشتم

که گل های سپید در شب بیداری خیال انگیز

شکوفه می کنند میان صخره ها.

 

هنگام که فرود آمدم با گل دسته های سنگین خویش

او را یافتم در دل مرغزار،

و تبْ ناک پوشاند ماش

با تندْ باری از سوسن ها.

 

و بی که هرگز شهادت دهد به شهادت آنها

با من گفت : « اینک فرود آر

تنها گل های سرخ را

و از آن من کن آنها را

من نمی توانم  مرغزار را ترک  کنم.»

 

همپای گوزن صخره ها را پیمودم

از پی گل های مجنون گشتم،

گل هایی شرمناک از تب

که گویی می زی اند و می میرند در سرخی .

 

وقتی فرود آمدم

کرزان و شادمان

ارمغان خویش پیشکش کردم ،

و او به سان آب شد

خونبار از گوزن زخمین.

 

لیک با نگاهی خیره بر من ،

بیدار در رؤیای خویش،

گفت :« فراز شو و فرود آر

گل های زرد را، گل های زرد را.

من هر گز مرغزار را ترک نمی کنم.»

 

بی درنگ، کوهستان را فراشدم

و در پی غنچه های درشتی گشتم

رنگین از خورشید و زعفران،

تازهْ زاد و ازلی.

 

هنگام که او را یافتم چون همیشه

در میانه ی مرغزار،

شست و شوی اش دادم

برای دوّم بار،

و او را باغی به جا نهادم

از طلای نور افشان.

 

و هنوز سرمست از

درخش زردفام

مرا گفت:« فراز شو ، ای خادمِ من ،

وگل هایی بی رنگ بچین ،

نه زعفرانی و نه شنگرفی.

گل هایی از آن دست که دوست می دارم بروید

از خاطره ی «الی نورا» و «لی جیا» ؛

آنها به رنگ خواب و رؤیاغیند.

من ام ، بانویِ مرغزار.»

 

به عزم فتح کوه بون رفتم ،

اینک سیاه چون مدهآ،

بی ردّی  از درخش

چونان مُغاره یی بود،

تیره و قطعی.

 

در میان سنگ ها

آنان بر سنگ ها رخ ننمودند

گلبرگ های خویش نگشودند،

آنان را از هوای نوشین چیدم

به مقراض عشق.

 

شکوفه ها را چیدم

همچون برنده یی کور.

یکی هوا را چیدم

و پس یکی دیگر ،

و هوا جنگل من شد.

 

وقتی که از کوهسار فرود آمدم

ویافتنِ شاهبانو را روانه شدم

آنک آزادوار قدم می زد

نه دیگر سپیدفام و

نه رنگِ سرسختی.

 

خوابگاردگذشت

به ترک مرغزار گفت،

و من پی اس روانه شدم، پی اس روانه شدم،

از میان چرا گاه ها و بیشه زار های سپیدار ...

 

و با تاج گل گنج خویش

با شانه ها و دست های هوایی

دسته گل هایی از هوا را در آغوش می گیرم،

که هوا خرمن من است ...

 

او سفر را ادامه خواهد داد،بی چهره،

او سفر را ادامه خواهد داد، بی نشان،

و من او را هنوز دنبال می کنم

 از میان مِهْ  و شاخساران،

با آن غنچه هایِ بی رنگ

نه سپید یخگون و، نه رنگِ شنگرفی،

تا که تسلیم کران هایی شوم

وقتی زمان من زوال پذیرد.

اولین نگاه

اولین نگاه

تقدیر را سرشته ام ، با اولین نگاه تو 

 از عاشقی نوشته ام ،با اولین نگاه تو

تفسیر می کنم تو را بین تمام یاس ها

از زندگی گذشته ام ،با اولین نگاه تو

تعبیر میکنی مرا ،با حرف های ناب و خوب

درسادگی فرشته ام ، با اولین نگاه تو

 افسون چشم های تو ،دیوانه می کند  مرا

افسانه ها نوشته ام، با اولین نگاه تو 

پروانه از جمال شمع ، در استقامت اولست

پروانه را بکشته ام ، با اولین نگاه تو

من لحظه ای برای تو ،هرگز نمی دهم به کس

بیگانه را بهشته ام ،  با اولین نگاه تو

لغزید پای رفتنم ، درکوچه های بی کسی

گوشم به در ،نشسته ام، با اولین نگاه تو

بانو تورا گم کرده ام ، در پشت قاب پنجره

تنها تو را سر گشته ام ، با اولین نگاه تو

 

پیام تبریک سال نو میلادی

فرا رسیدن سال نو میلادی رو به همه دوستان مسیحی تبریک می گم 

دوستان مسیحی ام سال نو مبارک

                                         

می پرستمت

می دونی همه بهانه برای خوابیدنم تو هستی،

می دونی زود میخوابم تا زودتر تو خواب ببینمت ،

و باهات حرف بزنم .

اصلا می دونی چقدر باهات حرف می زنم.

می دونستی تازه فهمیدم عشق چیه زندگی چیه .

می دونستی با تو دوباره زنده شدم.
با خودم می گم پس تا حالا چی بودم .

باور کن وقتی با توام،

 حتی تمام سلولهای بدنم از بودن با تو عشق می ورزند .
می دونی لحظات با تو بودن چقدر دلنشینه.
مرغ عشقم دلخوشم به بودنت .

همین که هستی و با منی ،

مرغ عشقم زندگی تیره تارش ماله من،

 همه سرفرازی و عشق و امیدش ماله تو.
می دونی ستاره با همه زیباییهاش ،

وقتی میای کم می اره .
می دونستی تو بت و من بت پرست،
جوانه امید و آرزو ی من دوستت دارم و می پرستمت...

 

 

                                                      ؟!

تو اگر می دانستی

تو اگر می دانستی ....

 که چه رنجی دارد.

 خنجر از دست عزیزی خوردن.

از من خسته نمی پرسیدی ....

که چرا تنهایم ؟!

دستت را به من بسپار

دستت را به من بسپار،

تا از گرمی آن وجودم را پر کنم .

گوشت را به من بسپار ،

تازمزمه عشق را در آن جاری کنم .

شانه ات را به من بسپار،

تا آن را تکیه گاه تنهایی ام کنم.

قلبت را به من بسپار ،

تا آن را در هاله ای از نور نگهداری کنم .

صدایت را به من بسپار ،

تا مهربانی ات را تدریس کنم .

چشم هایت را به من بسپار ،

تا تازگی های عشق را در آن پیدا کنم .

جسمت را به من بسپار ،

تا دمادم آنرا گلباران کنم .

همه را به من بسپار ،

تا معنی خواستن را یاد بگیرم .

و چگونه باحضور تو خود را باز یابم .

                           (ای کاشف موجودیت عشق ) 

حرف های نگفته

حرفهایی هست برای نگفتن ،

و ارزش عمیق هر کسی ،

به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد.

 و کتابهایی نیز هست برای ننوشتن،

 و من اکنون رسیده ام به آغاز چنین کتابی ،

که باید قلم بکنم و دفتر را پاره کنم ،

و جلدش را به صاحبش پس دهم،

 و خود به کلبه ای بی در و پنجره ای بخزم ،

و کتابی را آغاز کنم که نباید نوشت؟!

       

 

 

کسی در باد می خواند ،

تو را تا اوج می خواهم ،

برای ناز چشمانت ،

چه بی صبرانه می مانم ،

د لم تنگ است،

 و بی یادت در این غربت نمی مانم،

 تو هستی در وجود من،

تو را هرگز نمی رانم.

 

             

 

دیروز را چون خیالی پندار ،

که گران بها ترین تجربه را به تو بخشیده و بس .

 امروز از خواب برخیز ،

و با فراموشی کابوس دیشب با خردمندی گام بردار .

 تجربه یگانه معلمی است ،

که نخست آزمون می گیرد و سپس تعلیم می دهد .

پس او را گران بهادان،

 و به جای افسوس از آن به نحوی شایسته بیاموز .