ترانه ی من

چشم وقتی زیباست که برای تو باشد تو وقتی زیبایی که برای من باشی

ترانه ی من

چشم وقتی زیباست که برای تو باشد تو وقتی زیبایی که برای من باشی

گل هوا

 

تقدیر چنین بود که او را یافتم

ایستاده در میان مرغزار،

حاکم برجهان گذار،

همه چیز با او به گفت و گو

یا ناظر بر حضور او .

 

و با من گفت :

«از کوهستان فراز شو.

من هرگز مرغزار را ترک نمی کنم.

گل های سپید برف را بچین ،

سخت ها و ظریف ها را،

و از آن من کن آنها را.»

 

فرا شدم از کوهسار تلخ

و در پی جایی گشتم

که گل های سپید در شب بیداری خیال انگیز

شکوفه می کنند میان صخره ها.

 

هنگام که فرود آمدم با گل دسته های سنگین خویش

او را یافتم در دل مرغزار،

و تبْ ناک پوشاند ماش

با تندْ باری از سوسن ها.

 

و بی که هرگز شهادت دهد به شهادت آنها

با من گفت : « اینک فرود آر

تنها گل های سرخ را

و از آن من کن آنها را

من نمی توانم  مرغزار را ترک  کنم.»

 

همپای گوزن صخره ها را پیمودم

از پی گل های مجنون گشتم،

گل هایی شرمناک از تب

که گویی می زی اند و می میرند در سرخی .

 

وقتی فرود آمدم

کرزان و شادمان

ارمغان خویش پیشکش کردم ،

و او به سان آب شد

خونبار از گوزن زخمین.

 

لیک با نگاهی خیره بر من ،

بیدار در رؤیای خویش،

گفت :« فراز شو و فرود آر

گل های زرد را، گل های زرد را.

من هر گز مرغزار را ترک نمی کنم.»

 

بی درنگ، کوهستان را فراشدم

و در پی غنچه های درشتی گشتم

رنگین از خورشید و زعفران،

تازهْ زاد و ازلی.

 

هنگام که او را یافتم چون همیشه

در میانه ی مرغزار،

شست و شوی اش دادم

برای دوّم بار،

و او را باغی به جا نهادم

از طلای نور افشان.

 

و هنوز سرمست از

درخش زردفام

مرا گفت:« فراز شو ، ای خادمِ من ،

وگل هایی بی رنگ بچین ،

نه زعفرانی و نه شنگرفی.

گل هایی از آن دست که دوست می دارم بروید

از خاطره ی «الی نورا» و «لی جیا» ؛

آنها به رنگ خواب و رؤیاغیند.

من ام ، بانویِ مرغزار.»

 

به عزم فتح کوه بون رفتم ،

اینک سیاه چون مدهآ،

بی ردّی  از درخش

چونان مُغاره یی بود،

تیره و قطعی.

 

در میان سنگ ها

آنان بر سنگ ها رخ ننمودند

گلبرگ های خویش نگشودند،

آنان را از هوای نوشین چیدم

به مقراض عشق.

 

شکوفه ها را چیدم

همچون برنده یی کور.

یکی هوا را چیدم

و پس یکی دیگر ،

و هوا جنگل من شد.

 

وقتی که از کوهسار فرود آمدم

ویافتنِ شاهبانو را روانه شدم

آنک آزادوار قدم می زد

نه دیگر سپیدفام و

نه رنگِ سرسختی.

 

خوابگاردگذشت

به ترک مرغزار گفت،

و من پی اس روانه شدم، پی اس روانه شدم،

از میان چرا گاه ها و بیشه زار های سپیدار ...

 

و با تاج گل گنج خویش

با شانه ها و دست های هوایی

دسته گل هایی از هوا را در آغوش می گیرم،

که هوا خرمن من است ...

 

او سفر را ادامه خواهد داد،بی چهره،

او سفر را ادامه خواهد داد، بی نشان،

و من او را هنوز دنبال می کنم

 از میان مِهْ  و شاخساران،

با آن غنچه هایِ بی رنگ

نه سپید یخگون و، نه رنگِ شنگرفی،

تا که تسلیم کران هایی شوم

وقتی زمان من زوال پذیرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد